محل تبلیغات شما

هر روز صبح به آینه ی روشویی نگاه می کنم.  دلم یکهو می ریزد زنی که صورتش مثل نوک است انگار پشت سرم ایستاده است. سریع آبی به صورتم می زنم و از جلوی آینه فرار می کنم. اولین بار در مسیر مدرسه او را دیدم خیلی از او ترسیدم. روزی که در صف طولانی شرکت تعاونی بودم و هنوز معلوم نبود که قرار است کدام جنس و کدام کوپن را توزیع کنند. یک مرتبه صدای جیغ و شیون زنی بلند شد. زن فریاد می زد کیفم را زدند. همه دور زن که روی زمین پهن شده بود و بر سر و صورت خود می زد، جمع شده بودند. آنجا بود که دوباره زنی که مثل نوک بود جلو آمد و تمام کوپنهای خودش را در دست زن گذاشت و به او کمک کرد که بلند شود. زن یغه زنی را که مثل نوک بود گرفت و گفت : پس تو یدی» ولی او فقط سرش را به علامت نه تکان دادو زن وقتی نگاهی به کوپن ها کرد او را در آغوش گرفت و گفت : ببخشید دستت درد نکند».

 از آن روز همیشه زنی که صورتش مثل نوک بود را میدیدم، در صف نان، سبزی فروشی و هر وقت مرا میدید لبخند می زد. دیگر از او نمی ترسیدم . یکبار در صف نان از او اسمش را پرسیدم ، گفت مهتاب.  یکبار همراه او به خانه اش رفتم. خانه اش چهار تا خانه جلوتر از خانه ما بود. کسی در خانه او نبود. خانه اش دو اتاق و یک آشپزخانه داشت که دور تا دور یک حیاط کوچک بود. وسیله ی زیادی در خانه نبود اتاقی که مرا برد با یک دارقالی بزرگ گرفته شده بود. از آن روز  از هر فرصتی استفاده می کردم تا پیش مهتاب بروم. کم کم از مهتاب قالی بافی را یاد گرفتم. خانه مهتاب محل امن و آرامشم شده بود. غیبت هایم در خانه صدای مادرم را در آورده بود و بالاخره شکایتم را به پدرم کرد و یک روز سر سفره صبحانه رو پدرم گفت : از صبح بجای اینکه دستی ور دست من بگذارد معلوم نیست کجا خودش را کور گم می کند، تمام کارهای علی و مریم را باید تنهایی انجام بدهم، خسته شدم من هم آدم هستم بی انصاف.»

-دختر تو دیگر بزرگ شدی، بعد از درس و مشقت کمی هم تو کارهای این دو تا بچه به مادرت کمک کن،از فردا بیرون رفتن قدغن.

-بابا خواهش می کنم. باشد کمک می کنم فقط دوست دارم قالی بافی یاد بگیرم می توانم؟

مادرم عصبانی شد. پدرم فریاد زد و از آن روز مجبور بودم تمام مدت تو خانه کار کنم. ولی باز هم وقتی مادرم که عادت به خواب بعد از ناهار داشت، وقتی می خوابید می رفتم خانه مهتاب و قالی بافی یاد می گرفتم.

یک روز از مهتاب پرسیدم چرا تنهایی و او گفت : سرنوشتم تنهایی و حالا که تو این جایی تنها نیستم.»

-مهتاب جان، من دوست ندارم درس بخوانم ولی مجبورم. یک  خواهر و برادرم عقب افتاده دارم که  کنار خانه مثل یک تکه گوشت افتادند و باید از آنها هم نگهداری کنم. پدرم می گوید:" تو باید جور آنها را بکشی و خوب درس بخوانی." مادرم خیلی بی حوصله است و دائما فریاد میزند. پدرم می گوید حق دارد بخاطر شرایط خواهر و برادرم خیلی غصه می خورد.

-تو مادرت را دوست داری؟

- بله دوستش دارم ولی درکش نمی کنم. او با من و خواهر و برادرم بدرفتاری می کند. بعضی روزها غذایی درست نمی کند. خواهر و برادرم را از اتاق بیرون نمی آورد. نفرین می کند به خودش، به پدرم، به من و خواهر و برادرم

-تو حواست به آن دو طفل بیگناه باشد اگر خواستی بگو من هم کمکت می کنم

- نه هیچ کس نمی داند من به خانه شما می آیم. خودم یک کاری می کنم.

کم کم همان  علاقه کم  هم به مدسه رفتن از بین رفت، درس نمی خواندم و هر روز در مدرسه تنبیه می شدم. نیمکتهای آهنی، کلاس کثیف و سرد و معلمی که فقط با انگیزه گرفتن حقوق آخرماه درسمان می داد بیش از پیش مرا از مدرسه گریزان می کرد تا بالاخره رفوزه شدم. پدرم مجبور شد مرا به کلاس قالی بافی بفرستد. ولی من به خانه مهتاب می رفتم او بهتر از هر کس دیگری می توانست یاد بدهد.

یک روز که مشغول آماده شدن برای کلاس قالی بافی بودم، مادرم گفت : می دانم که  بجای کلاس خانه آن زن بدنام محل می روی، اگر پدرت بفهمد بیچاره ات می کند. ولی من نمی خواهم به او بگویم درعوض باید کاری برایم انجام دهی»

یکه خوردم، من تمام حواسم را جمع می کردم تا کسی مرا نبیند و مادرم چطور فهمیده بود. البته مهتاب همیشه می گفت مادرها با نگاه کردن به قیافه بچه هایشان همه چیز را می فهمند.

در حالی که با برس موهایش را شانه می کرد و با دقت سر موهایش را نگاه می کرد تا مطمئن شود موخوره نشده است، آخر او نسبت به ظاهرش خیلی حساس بود از وقتی یاد دارم بدون آرایش ار خانه بیرون نمی رفت و اولین کار بعد از بیدار شدنش شانه کردن موها و زدن کرم به دست و صورتش بود.

-باید حواست را جمع کنی ببینی آیا پدرت به خانه آن زن هرزه می آید یا نه؟

-ولی او تنهاست فقط من و او هستیم و به من قالی بافی یاد میدهد.

-حرف نزن دختر احمق، حواست را جمع کن همیشه که کنار دست تو نمی نشیند. مواطب باش چیزی به خودش نمی گویی.

معامله بدی نبود ولی فکر رفتن پدرم پیش مهتاب مثل خوره به مغزم افتاد و همین طور خراب بودن مهتاب. کمی که فکر کردم یادم آمد وقتی طرحی را یاد می داد مدتها من در هال تنها بودم و او بیرون می رفت.

آن روز مهتاب، برایم آدمی دیگر شده بود، پر از تردید و ابهام.

وقتی طرح را گفت و بیرون رفت، آرام پشت در رفتم. او به اتاقی دم در خانه رفت و  ملحفه ای را بیرون آورد و تکان داد. یک ملحفه پر از گلهای ریز و قشنگ. مشغول تکان دادن ملحفه بود که انگار چیزی توجه اش را جلب کند به پشت بام و دیوراهای خانه نگاهی کرد و بسمت در رفت. داشتم شاخ در می آوردم بعد از باز کردن در، پدرم بسرعت وارد خانه شد و داخل اتاق رفت.

نیم ساعتی گذشت و از اینکه سرپا ایستاده بودم و چشمم به اتاق بود خسته شدم. بالاخره مهتاب از اتاق بیرون آمد و به سمت اتاقی که من در آن بودم آمد. سریع خودم را پشت دار قالی مشغول نشان دادم.

-امروز تنبل شدی چقدر کم پیش رفتی؟

دلم می خواست بپرسم پدرم اینجا چکار می کند؟ ولی زبان بند آمد، از مهتاب بدم آمد شاید واقعا او همان زن هرزه ای باشد که مادر گفت. ولی چرا پدرم این کار را می کند. آیا پدرم می داند من هم اینجا هستم. با بی حوصلگی تمام نگاهی به مهتاب انداختم و گفتم باید بروم مادرم امروز ناخوش احوال است و سریع روسریم را برداشتم و در حالی که به سمت در خانه می رفتم لحظه ای دم در اتاق مکث کردم، می خواستم دستگیره در را بگیرم و پدرم را غافلگیر کنم ولی او هم مرا می دید. قدمهایم را تندتر کردم و به سمت خانه رفتم.

مادرم مشغول بافتن موهایش بود و بوی سوپ جو همه خانه را گرفته بود. اغلب روزها سوپ جو می پخت دلیلش هضم راحت برای خواهر و برادرم بود ولی من دیگر از سوپ جو حالم بهم می خورد.

-چرا زود آمدی، یک امروز که گفتم حواست باشد کی در آن خانه رفت و آمد می کند، زودتر آمدی، دختر بی

-سرم درد می کرد، فکر کنم سرما خوردم.

گریه ام گرفت از اینکه راحت دروغ گفتم از اینکه چرا پدرم مرد بدی است و چرا مهتاب زن هرزه ای است. دیگر دلم نمی خواست مهتاب را ببینم. از ته دل خواستم بمیرد تا پدرم مرد بدی نباشد. آن شب پدرم به خانه نیامد، دو بار وضعیت قرمز شد، دفعه دوم صدای مهیبی آمد، بمب خیلی نزدیک بود، چسب ی شیشه ها را حفظ نکرد و همه خرد شدند، علی و  مریم هم فهمیده بودند، نفسهای بلند می کشیدند. مادرم سراسیمه به اتاق ما آمد و گفت بمب تو محله خودمان افتاده است. موهای همیشه مرتبش پریشان بود. روسریم را سر کردم و به کوچه رفتم. از خانه مهتاب و خانه کناری آن جز خاک و دود چیزی نمانده بود و آدمهایی که با تمام نیرو مشغول کنار زدن آوار بودند. ساعاتی کوچه قفل شد پر از مردان فرم پوشیده و آمبولانس و یک لودر که آوار را کنار می زد. منتظر بودم تا جسد پدرم و مهتاب را بیرون بکشند.

به خانه برگشتم مادرم مشغول جمع کردن شیشه ها و چسباندن پلاستیک به پنجره ها بودند وقتی مرا دید گفت : "ورپریده کجا گم و گور شدی؟"

-جسد آن زن تنها را پیدا کردند.

 

خدایا شکرت رها شدیم

افسوس پسرم ناراحت است

زنی که مثل نوک بود

خانه ,مهتاب ,پدرم ,یک ,ولی ,نمی ,قالی بافی ,می کنم ,و برادرم ,به خانه ,خواهر و

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

روابط عمومی اداره کل عشایری خراسان رضوی